دست خودم نیست ..... بی تابی رنگ دلم شد و بی قراری آوازش ....
صدایم گرفت بس که سکوت را فریاد زدم ..... بی چاره لحظه هایم ..... بیداریشان را خواب می بینند .....
این روزها خیال کوههای زرد شمال با آن لایه های قرمز پاییزیشان، فتح می کند قله های احساسم را .....
و تلاطم دریای بارانی، ساعت ها مشغولم می کند......
شهر حتی در طبقه ی سوم هم برایم تنگ است ......
اینجا هوا کم می آورم ..... پناه می برم ... بالکن را ! .....
.....فکر می کنم اینها..... یعنی .... دل تنگی .....